کم کم داریم میرسیم به اون ساعتی که دلم میخواد پیچ و مهره ی مغزمو باز کنم بزارم رو میز بعدشم خودم راحت برم رو تخت دارز بکشم بخوابم
.
.
.
پ.ن: چقد من به باگای خلقت اشاره کنم اخه
کم کم داریم میرسیم به اون ساعتی که دلم میخواد پیچ و مهره ی مغزمو باز کنم بزارم رو میز بعدشم خودم راحت برم رو تخت دارز بکشم بخوابم
.
.
.
پ.ن: چقد من به باگای خلقت اشاره کنم اخه
تو به یه چی فکر میکنی و دلت میخاد ولی یه چی دیگه اتفاق میوفته
بدتر از اینم مگه داریم
اسمش چی میشه؟
جبر؟
تقدیر و سرنوشت؟
حکمت خدا؟
اسمش هر چی که باشه بازم میگم بدتر از این نداریم
اینکه یه لیوان اب دست بگیری و به کسی که داره از تشنگی هلاک میشه بگی این آبو میبینی ؟؟ ولی واست خوب نیست
میفهمه؟؟
درک میکنه؟؟
بدتر از این نیست!
کم هستن آدمایی که میتونی همهی زندگیتو براشون تعریف کنی و اونا هم بدون قضاوت گوش بِدن، آدمایی که بشه باهاشون هیچی نگفت و همین که سلام کنی، بفهمن خوب نیستی و صبر کنن تا حرفت بیاد... آدمایی که همهی تو رو
خووب میشناسن و حتی میدونن که مدلت وقتی فلان حرف رو زدی چی بوده و این حرفِ اینجا معنیاش چیه و یه جای دیگه و توی شرایط دیگه معنیش چی میتونه باشه، آدمایی که فرصت میدن یخت آروم آروم باز بشه ، آدمایی که میتونین روبروی هم بشینین و پاهاتونو دراز کنین و چایی و کیتکت
بخورین و حرف بزنین و حرف بزنین. از همه چیای مشترکتون،حتی اگرهمهی حرفاتونو واسه هم از پشت ِ تلفن گفته باشین، شنیدن و حس کردنشون از توی چشمای هم یه مزهی دیگه داره ...
کماند آدمایی که...
ای بابا این قصه سرِدراز داره
بیخیال
گاهی وقتا یه چیزایی هست که هرچقدرم میخوای انکارشون کنی، ندیده بگیریشون،اصلا اونا رو نخواسته باشی ، بازم اونا از تو قوی ترن و همراهت میشن
....
همیشه ازت صبر و قدرت پذیرش خواستم واسه هر اتفاقی که برام بیوفته
حواست بهم باشه لطفا
خودمو میسپرم به آغوشت
بالاخره روزی اون سرمایه ای که میخوام دستم میاد که باهاش یه کافه تو یه گوشه ی شهر راه بندازمو این موقع شب برم بشینم تو دنج ترین قسمتش ... اونجایی که یه نور ملیح داره ... نمیدونم شاید سیگار بکشم شایدم نه ... خیلی وقته دیگه سیگار نکشیدم ولی بعضی وقتا بدجور دلم میخواد واسه همین میگم شاید بکشم اخه شاید دلم کشیده باشه...
دلم ...
شاید ...
مطمعنم یه قهوه و کتاب شاملو هم کنارمه
و اینم مطمعنم بوک مارک تو یه صفحه ی کتاب گیر کرده ... میدونم کدوم صفحه...
صدای دلنشین پیانوی یانی هم باید شنیده شه
به بچه ها هم میگم چراغا رو خاموش کنین همتون برین من خودم درو میبندم
.
.
به اینجاش که برسم دیگه حتما سیگارو روشن میکنم
خدا کنه خیلی دور نباشه اون شب که خیلی پیر نشده باشم
خدا کنه...
یکی از بزرگترین باگهای خلقت اینه که نمیشه اونایی که خیلی وقته رفتن رو برگردوند...
یه نصفه شبایی هست که قلبت درد میگیره واسه شاملو... دلت میخواد از سالها پیش بیاریش بیرون، بنشونیش کنارت دوتا فنجون چایی بریزی همینجوری که داری فنجونو میدی دستش بهش بگی می خواستم کمی...فقط کمی !دوستت داشته باشم...از دستم در رفت...عاشقت شدم...شاملوی عزیزم اگه اشکال نداره یکی از شعراتو که برای آیدا زیرِ گوشش زمزمه میکردی برام بخون .. اونم شروع کنه ... اشک رازیست ، لبخند رازیست، عشق رازیست ...
یا مثلا فروغ ... فک کن همینجور که تو تاریکی محض رو تخت دراز کشیدی بیاد کنارت دراز بکشه و جفتتون همینجوری که زل زدین به سقف ،برات از دلتنگیا بگه... بین حرفاشم بگه ؛ اره یادمه اون روز رو که ته ِ خونه باغ نشسته بودی رو تاب و داشتی دیوان منو میخوندی، بی هوا بابات از پشت سر رسید و با ناراحتی دیوانمو ازت گرفت و هیچ وقت بهت پس نداد
منم بهش میگم فروغ جون مرا ببخش و مگو وفا نداشت ...
اخ... فک کن مولانا رو بیاری ... مولانای جان رو ... مولانای عشق رو... اخ مولانا ،
بی برو برگرد میپرم بغلش میکنم
ای دوست قبولم کن وجانم بستان،مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان... مولانای جان بی همگان به سر شود بی تو نه اصلا!!!به خدا اگه بزارم بری ...
.......
اگه قرار بود دنیا به ساز من برقصه و خدا نظرمو راجب خلقتش بپرسه ازش میخواستم اجازه بده به تلافیِ این باگ ها چهار نصفِ شب تو هفته،احضارِ رفتگان کنم
نمیشه که همچین ... باید خلقت همیشه در دستِ تعمیر باشه ... والا!
خلاصه که درسته عالمی ، حکیمی ، دانایی ولی اینجا رو قبول کن از دستت در رفته ...
من یه عطر دارم که بوی دلتنگی میده
چند وقتیه نزدمش
بوش یادم رفته بود
دو سه روز پیش چیزی دم دستم نبود و از همون زدم
خاطره ی بوش نه شبیه دوست داشتنه نه دوست نداشتن
بوش خوده خوده دلتنگ بودنه
مثلا دو سال دیگه قراره این بو چی رو یادم بیاره؟
کاش بوش شبیه دلتنگیه بی سر و سامون این روزام نباشه
کاش نباشه...