یکی از بزرگترین باگهای خلقت اینه که نمیشه اونایی که خیلی وقته رفتن رو برگردوند...
یه نصفه شبایی هست که قلبت درد میگیره واسه شاملو... دلت میخواد از سالها پیش بیاریش بیرون، بنشونیش کنارت دوتا فنجون چایی بریزی همینجوری که داری فنجونو میدی دستش بهش بگی می خواستم کمی...فقط کمی !دوستت داشته باشم...از دستم در رفت...عاشقت شدم...شاملوی عزیزم اگه اشکال نداره یکی از شعراتو که برای آیدا زیرِ گوشش زمزمه میکردی برام بخون .. اونم شروع کنه ... اشک رازیست ، لبخند رازیست، عشق رازیست ...
یا مثلا فروغ ... فک کن همینجور که تو تاریکی محض رو تخت دراز کشیدی بیاد کنارت دراز بکشه و جفتتون همینجوری که زل زدین به سقف ،برات از دلتنگیا بگه... بین حرفاشم بگه ؛ اره یادمه اون روز رو که ته ِ خونه باغ نشسته بودی رو تاب و داشتی دیوان منو میخوندی، بی هوا بابات از پشت سر رسید و با ناراحتی دیوانمو ازت گرفت و هیچ وقت بهت پس نداد
منم بهش میگم فروغ جون مرا ببخش و مگو وفا نداشت ...
اخ... فک کن مولانا رو بیاری ... مولانای جان رو ... مولانای عشق رو... اخ مولانا ،
بی برو برگرد میپرم بغلش میکنم
ای دوست قبولم کن وجانم بستان،مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان... مولانای جان بی همگان به سر شود بی تو نه اصلا!!!به خدا اگه بزارم بری ...
.......
اگه قرار بود دنیا به ساز من برقصه و خدا نظرمو راجب خلقتش بپرسه ازش میخواستم اجازه بده به تلافیِ این باگ ها چهار نصفِ شب تو هفته،احضارِ رفتگان کنم
نمیشه که همچین ... باید خلقت همیشه در دستِ تعمیر باشه ... والا!
خلاصه که درسته عالمی ، حکیمی ، دانایی ولی اینجا رو قبول کن از دستت در رفته ...